سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنین جان
 
آخرین مطالب

 

یه ذهن خسته بیشتر شبیه یک شعر رفتار می کند شبیه یک انسان کودن...که همه فکر می کنند فلسفی است مثل یک سیگار درون لیوان اب که حتی اگر نجاتش هم بدهی باز برای تو سودی ندارد حالا که دنیایم می خواهد به کامم نباشدباید به کامش باشم حتی اگر دنیا را به مرز جنون برسانم

 

دختر کمی اندیشید و گفت:خستگی را باید کشت باید درون قلب،تنها در کنار ساحلی از عاطفه دفن کرد باید تنها خیره شد به انعکاس مرگ رنگ !باید زندگی کرد باید تنها زندگی کرد !

 

مرد دستش را به کمر باریک لیوان گرفت و با چشمانی که از مرگ می ترسید گفت:«پس تکلیف انهایی که تشنه هستند چه می شود؟»

 

-انها همیشه خسته نیستند!وقتی که گل می خندد بیدار می شوند انها تظاهر نمی کنند تنها در درون خود خستگی را ذره ذره می چشند و این تنها نوع مرگ انهاست

 

لیوان کمی بالا امد در میانه راه مثل کسی که راهش را گم کرده بود به روی میز برگشت ومرد تنها به دختر اندیشید ذهنش از سوال لبریز بود پرسید:«انسان ها چه زمانی خسته می شوند!»

 

دختر نگاهش را به لیوانی دوخت که هنوز دستانش دردستان مرد بود:«نمی دانم !شاید وقتی که باران بند بیایید !هیچ کس قدر چیزی را که دارد را نمی داند »

 

مرد جرعه ای از لیوان نوشید و با همان دهان تلخ گفت:«اما کسی موعد باران را نمی داند باران زمانی می اید که خودش می خواهد »

 

-به همین دلیل است که کسی نمی تواند ان را کنترل کند او زمانی می اید که ابر ها به هم برخورد کنند و صاقعه از عشق، قلب عاشق را از هم بدرد

 

-پس نماز باران چه؟

 

دختر به زمین سرد خیره شد وگفت:«ان را بعد از جدایی می خوانند وقتی که مطمئن می شوند دیگر باران نمی اید ،شاید وقتی که دل تنگ باران شوند»

 

-اما اگر باران به زمین خشک نبارد؟

 

-انگاه تو حتما می دانی که باران می اید !می دانی هدف را اشتباه انتخاب کرده ای !هدف باران است نه زمین

 

-اما فایده اش برای زمین چیست؟

 

دختر خندید و گفت:«زمین دیگر خسته نیست»

 

دخترگریان از خواب بیدار شد و ورقی از دفتر خاطراتش به باد رفت مثل انکه دوباره در ان کاغذ نوشته بود:«امشب هم در خواب، او را می دیدم»

 

فرشته ورق خاطره را که از دفترش کنده شده بود را در هوا گرفت!

فرشته گفت:او امشب خواهد ترسید

#حنانه -موسوی پور


[ یادداشت ثابت - جمعه 99/3/31 ] [ 6:31 عصر ] [ Hana mosavi ]

باران سرد بود نه سرمایی که دستان را به هم نزدیک کند تنها دلتنگ بود نه غمگین روز های سپری شده و نه درگیر روزهای نیامده

باران سرد بود اما چراغ خاطرات اندکی فضا را گرم تر می کرد تنها اندکی گرما می توانست روح را از غم بگیرد دلش موجود تازه ای می خواست دیگر به چگونه امدنش به این دنیا بینهایت نیندیشید دیگر به چگونه رفتن ،عروسک خیمه شب بازی دستان خود بود اما کاس می توانست دستانش را پیدا کند

باران سرد بود و دختر نه زیر باران بود و نه از خیالش خالی شیطان لبخند می زد و غمگین بود فرشته زیر باران بود اما دختر او را نمی دید شیطان پرسید :چه زمانی تمام می شود ؟

دختر گفت :وقتی که فرشته برگردد ما هم باز میگردیم به خانه

-ترسیده ای ؟

-نبود فرشته ترسناک است هیچ گاه به نبودش فکر نمیکردم تو اخرین یادگار او هستی

شیطان خندید و شادی اش را پنهان کرد شانه های دختر را گرفت و پرسید :من فرشته هستم

دختر خندید و گفت :من هم درخت هستم!تو باور میکنی !باید این کار را بکنی داستان این نیست که چیزی باشی !شیطان !یا فرشته!یا درخت !ما تمام انچیزی هستیم که باور داریم احساسات واقعیت ندارند و تفکرات ،سعی کن واقعیت را ببینی!

-اگر تو شیطان بودی چه میکردی؟

-در عذاب خود دیگران را شریک میکردم ،تو فکر میکنی این چیزی از عذاب شیطان بودن کم میکند؟!

فرشته دستان خود را از باران پر کرده بود و کنار پای دختر نشست و از سرما باران میگفت

#حنانه-موسوی پور


[ چهارشنبه 100/5/6 ] [ 1:29 عصر ] [ Hana mosavi ]
<      1   2   3      
درباره وبلاگ

برچسب‌ها وب
امکانات وب